
صبح خروس خون بود , البته خروسی نبود بخونه و به جای آن صدای کلفت بوق
سرویس مدرسه , سکوت پولادین دمدمه های سحر رو به براده های آهنی تبدیل کرده
بود . روی تخت غرق بودم , مثل همه ی کشتی هام . چشمامو که باز کردم ,آن
مرد های روی دیوار هنوز هم لبخند می زدند . عجیب بود , چیزی بین کابوس و
رویا . پژمرده بودم , مثل گل های کریستیانو , یک سال از زندگی من دود شده
بود و به همراه توپ سرجیو از هوا معلق بود.
به چهار دیوار اتاق نگاه می
کردم , یک طرف فریاد ویرانگر کریستیانو نقش بسته بود و کمی آنور تر لبخند
با نمک مسوت . همه ی اینها به یک اندازه لذت بخش و عذاب آور بود. صدای بوق
همچنان ادامه داشت و مادری که غرغر کنان داشت به کلبه ی کهکشانیم که تبدیل
به ماتمکده شده بود , نزدیک می شد, با همان حرف های همیشگی . با خودم قرار
گذاشتم قید امروز را بزنم آن روز تعطیل رسمی برای مادریدیسموها بود چون
وقتی سخت خوابت ببرد بیدار شدنت با خداست.
همانطور دراز کش , صحنه هایی
از بازی را که ناخودآگاه روی مغزم سیو شده بود را یکی یکی لود می کردم و
با آنها کلنجار می رفتم . در آن لحظه ها بد ترین فحش برایم این جمله ی
کلیشه ای بود «شکست مقدمه ی پیروزیست ».
یکی از فایل های ذخیره شده ,
خنده ی تلخ و تصنعی کاپیتان بعد از بازی بود , یکی نگاه ملتمسانه ی آقای
مغرور به مرد سیاه پوشی که داشت دست و پا می زد تا امید پا بر جا بماند , و
دیگری آن دو پنالتی اولی که مرا تا لب پرتگاه آورد . اولی کریستیانو بود
:وقتی توپش گل نشد نمی دانستم خوابم یا بیدار و دومی ریکاردو :شاید اگر پس
گردنی های مورینیو و مطبوعات نبود , بیماری آلزایمر فوتبالی ریکی اینقدر
حاد نمی شد .
تیک های عصبی و تیک تاک تند و تکراری ساعت این را معلوم می
کرد که انگار زمین و زمان از دست این طلسم کهنه , کفری شده اند. آن موقع
نفس کشیدن هم دشوار بود چه برسد به بحث و بگومگو با اطفال 60 ساله ای که از
فوتبال فقط نام بارسا و مسی را به ارث برده اند و حتی نمی دانند لباس تیم
محبوبشان چه رنگی است , پس در آن دقایق تنهایی بهترین راه ممکن بود تا
داروی زمان از شدت این اندوه بکاهد , غمی که در یک چشم به هم زدن یا یک
پنالتی به اوت زدن , به سریع ترین شکل شیوع پیدا کرده و به همه ی
مادریدیسمو ها سرایت کرده بود.
شیرین ترین دقایق آن لحظه های تلخ ,
زمانی بود که به شلیک های « سی آر سون» فکر می کردم , شلیک هایی که چند
روز پیشش نیوکمپ را سایلنت کرده بود اینبار باعث شد تا همه و همه پرچم سفید
به دست بگیرند حتی باواریایی ها ( به نشانه ی تسلیم ).
اما افسوس که
نمی دانستیم این فیلمی که اینقدر هندی شروع شده است , قرار است یک تراژدی
حزن انگیز تمام عیار باشد. دردناک تر از آن , فکر کردن به پنالتی و آفسایدی
بود که همه دیدند و کسی که باید می دید, ندید یا شاید هم نخواست که ببیند.
با آن صحنه ها بود که متقاعد شدم داوری برای هر کسی یک مادر مهربان باشد
برای ما چیزی جز یک زن بابای بد جنس نیست. بگذریم ...
حالا پس از گذشت
10 ماه از آن روز منحوس , مورینیو سربازانش را برای جنگ با شیاطین آماده
می کند. نبردی که تیم محکوم به برد است . سال پیش بعد از حذف از اروپا ,
لالیگای فرازمینی مرهمی بزرگ برای زخمم بود اما امسال همین مرهم و مسکن
تبدیل به عذاب شده است.و هیچ نیمه ی پری داخل این لیوان شکسته وجود ندارد.
از همان بدو حرکت برای یک دوئل تنگاتنگ , ماشین ما استارت نزد , می گویند
«فصلی که نکوست از پیش فصلش پیداست» اما انگار این قضیه برای ما یکی صدق
نمی کند و این تیمی که مقابل تیم های ته جدولی امتیاز خیرات می کند همان
تیمی است که میلان را 5 تایی و بعد هم بارسلونا را در سانتیاگو برنابئو خیس
کرد.
این فصل لالیگا را از دست دادیم , فدای سرتان . کوپا را هم اگر
حال گرفتنش را ندارید , بیخیال می شویم اما خواهشا چمپیونز لیگ را دو دستی
بچسبید . من حوصله ی یک تعطیلی دیگر را ندارم . گناه من چیست که وقتی زیزو
داشت از پاس روبرتو یک جام دیگر می تراشید , فوتبال که سهل است , هنوز
الفبای زندگی را هم بلد نبودم . چمپیونز لیگ رویای من است , من عاشق بوی
آبی آن هستم , راه رسیدن به این رویا از تئاتر رویاها می گذرد ,بردنش سخت
است اما شکستن گردن رستم هم نیست , به خصوص با تکیه بر اینکه امسال این تیم
عجیب و غریب در بازی های بزرگ , خیلی خوب از خجالت حریفان در می آید.
کاری ندارم که مهره ی مار آنها کیست . هر که می خواهد باشد , گنده تر از
رونالدو که نخواهد بود.با بازگشت پاپا په په و آمادگی پسر کوچولو , انتظار
شکل گیری یک پیوند یونی بسیار قوی بین این دو را دارم و امیدوارم درز های
بین این پیوند با خط های کناری به خوبی توسط سرجیو و فابیو پر شود تا هیچ
کسی آن سوی این دژ را نبیند .
رئال در طول این سال ها و دهه ها به قدری
بزرگ شده است که دیگر محتاج هیچ کسی نیست . مربی , مطمئن باش اگر بخواهی
که در پایان این فصل به رفقایت در انگلیس یا ایتالیا بپیوندی , پرز کفشهایت
را پنهان نخواهد کرد . تو آزادی هر جا که بخواهی بروی اما قبل از رفتنت
باید به قولی که داده ای وفا کنی . مربی ما دوستت داریم , اما نمی خواهیم
این قصر برایت زندان باشد . می خواهیم بمانی البته در صورتی که آرزوی خودت
هم , همین باشد .بهتر است برای یک بار هم تو از شاگردت یاد بگیری . از
کریستیانو , همان پسر بچه ی نق نقو و ننر و همیشه خم به ابرویی که وقتی
پایش را به برنابئو گذاشت , انگار به او سخاوت و جوانمردی رائول کبیر تزریق
شد . او دیگر اهمیتی به مراسم های خاله زنکی و تشریفاتی بلاتر و پلاتینی و
نوچه هایشان قائل نیست و تمام حرف هایش را در جایی می زند که مخصوص یک
فوتبالیست است نه برنده ی بهترین بازیگر مرد اسکار !
قبول دارم , تیم ما
زخمی است اما هیچ چیزی خطرناک تر از یک شیر زخم خورده نیست . منتظر لحظه
ای خواهم ماند که سرجیو تی شرت عکس دارش را بپوشد و کریستیانو آواز معروفش
را بخواند و کاپیتان مقدس با چشمانی بسته و جام بر دست , از ته دل فریاد
قهرمانی سر دهد .بله , منتظر لحظه ای خواهم ماند که مادریدیسمو ها به
خیابان ها بریزند و فضایی ها وضیت کره ی زمین را کاملا سپید گزارش دهند .