صحنه ي اول: الكلاسيكو فرارسيد و همراه با آن اضطراب مخصوصش نيز فرا رسيد.هميشه دو هفته مانده به الكلاسيكو فكر كردن به اين بازي بزرگ را آغاز ميكنم،شبها بارها و بارها تركيب و سيستم و اتفاقات محتمل را پيش بيني ميكنم.دائم به خودم حكم خوابيدن ميدهم،اما اين عشق چيز ديگريست! الكلاسيكو فرا ميرسد و من از صبح روز موعود فقط به يك ساعت فكر ميكنم:22:30.ديگر تقريبا به اين نتيجه رسيده ام كه فقط نبايد ببازيم،اگر مساوي هم بگيريم به نفع ما خواهد بود و زماني شكست به ذهنم خطور ميكند و ته دلم خالي ميشود،سپس به خودم دلداري ميدهم و ميگويم اينبار باختي وجود ندارد،آقاي خاص يا به زبان خودم خوزه ي كبير اينبار كارش را بلد است و انگشت او نمايانگر راه،نه،بلكه آزادراه است! خسته و كوفته از كارگاه به خانه ميرسم.خواهر كوچكم كه 2 سالي هست فوتبالي شده،دائم از من ميپرسد:سعيد،يعني چه اتفاقي مي افته؟و من با آرامش خاصي ميگويم:بازي تو خونه بارساست و احتمال باختمون زياده،اما در دل چيز ديگري ميگويم.اين را به خواهرم گفتم تا در صورت شكست فكر نكند كه چيز عجيبي رخ داده،بلكه فقط يك شكست بوده...! بازي شروع ميشود،گل اول را ستارگان سفيدپوش به ثمر ميرسانند و چه كسي ركورد 107 گل را ميشكند...!خديرا با آن چهره ي ديپلمات وارش...!بازي ادامه پيدا ميكند و من ايستاده در حال نظاره هستم،با ديدن چهره ي مشوش گوارديولا بيشتر آرام ميگيرم،چراكه كشتي او در حال غرق شدن است و پرچم سفيد در حال برافراشته شدن! پسر شيليايي وارد ميدان ميشود و يك دقيقه بعد با گلي بيلياردي پاسخ گل عرب تبار مارا ميدهد.خواهرم فرياد ميزند:اي واي!و من ميگويم:عيبي نداره،مساوي رو نگه دارن باز هم خوبه...3 دقيقه از حرفم نگذشته كه يكبار ديگر شماره ي مقدس 7 دوباره محكوم به تقدس ميشود و با ديدن تور لرزان حريف،بدن لرزان من هم كاملا در هوا معلق ميشود. دقيقه ي 94 و سوت پايان بازي...و من حس ميكنم بر فراز ابرها هستم...خواهرم را محكم بغل ميكنم و از شادي مشتهايم را به زمين ميكوبم...بله...خوزه ي كبير كار خودش را كرد و تلآلؤ كهكشان بار ديگر دشمنان را كور كرد...!

صحنه ي دوم: شايد در اين 10 سالي كه در حال تماشاي فوتبال هستم،تا به حال اينگونه به دقايق خيره نشده بودم...آيا حقيقت است؟!انتهاي دماغه ي كشتي طوفان زده ي كاتالونيا در حال فرو رفتن در آب است! سيل لندني،قسمت هميشه ناراضي اسپانيا را مي بلعد و پسرك مو بور قد بلند كه زماني در تيم دوم مادريد خط ونشان ميكشيد،اينبار تير خلاص را بر پيكر ستاره هاي پوشالي آبي اناري وارد ميكند و يك هفته كاملا زهرگونه را برايشان رقم ميزند...خوردن 2 گل از تيمي 10 نفره و از دست رفتن پنالتي توسط پسركي كه خيلي ها معتقدند او در پاهايش مغزي ديگر دارد...باور كردني نيست...!

صحنه ي سوم: با آمدن اسم بايرن مونيخ،اولين صحنه اي كه به ذهنم خطور ميكند،ضربه ي آزاد زميني از پا اتمي(كارلوس)است كه اليوركان را در اوج آمادگي،حيرت زده ميكند. تيم سرخپوشي كه به گربه سياه ما معروف شده،در بازي رفت بد نتيجه نگرفت...اما قصه ي برگشت،آن هم در مدينه ي فاضله ي ما يعني سانتياگوبرنابئو چيز ديگريست... با پيروزي در الكلاسيكو و شكست تيم رؤيايي كاتالانها،گمان ميكردم،اين روحيه مضاعف براي ما،يك پيروزي تاريخي به ارمغان داشته باشد. پسر شماره 7ما طوفان به پا ميكند تا ثابت كند كه نمايش خيره كننده اش در نيوكمپ شايسته ثبت در تاريخ است...!2 گل در 14 دقيقه...!واو...!ويوا مادريد...! نميدانم چرا از ابتداي بازي به نظرم رسيد كه تيم،تيم هميشگي نيست.واقعا آثار خستگي را به عيان ميتوان در چهره ي تيم ديدوتيمي كه بكوب،بازي كرده در برابر حريفي كه يك هفته كامل استراحت كرده... بازي به ضيافت پنالتيها ميكشد...علي رغم از دست رفتن 2 پنالتي توسط 2غول فوتبال،اين كاپيتان مظلوم و مقدس ما هست كه بار ديگر مانند هركولي كه خود را به زئوس اثبات ميكند،خود را به رب النوع آرزوهايش(سيبلس)اثبات ميكند...اما هزاران حيف كه تارزان محبوب و متعصب ما اينبار پنالتي خراب ميكند و باز هم بايد گفت،تا سالي ديگر...! باديدن چهره ي آقاي خاص و طرز نشستن او به هنگام ضربات پنالتي،پي بردم كه او هم همه چيز را به خداي خود سپرده،خدايي كه مارا سالي ديگر دعوت به صبر كرد...!

صحنه ي آخر: صحنه ي آخر ما صحنه اي ابدي است.شايد با حذف شدن ها و شكستها خونمان در بدنمان يخ بزند...ولي اين حالت ديري نمي پايد...چراكه خون ما سفيد است و در هر شرايطي در بدنمان جاريست...بر روي قلب ما نشانه اي از تاجي زرين است... آري...اينجا همه چيز سفيد است و سفيد معنادارترين است...!